گوشیم اونجا بود؟ توی ماشین چیکار میکرد؟ ناگهان یادم افتاد روی سامان خاموشش کردم و پرت کردم روی صندلی بعد خورد به گوشه ی صندلی و افتاد کف ماشین...چرا الان یادم افتاد؟ چرا همون موقع یادم نبود؟ ای کاش روی سامان خاموشش نمیکردم...ای کاش!دوباره لالمونی گرفته بودم...طبق معمول بدون اهمیت به اینکه کنفش کردم ادامه داد:
-دوست دادستانت برای پیدا کردن این اومد افتاد وسط میدون جنگ و بعد ما هم تونستیم با یه حرکت کیش و ماتش کنیم. دیگه اونم دنبالت نمیاد... شیشه ای که توی دستم بود رو بیشتر فشردم. دلم هزار تکه شد...من از اولش هم امیدی بهش نداشتم. همش تقصیر اون بود...اون بود که بهم اعتماد نکرد...اون بود که من و ترسوند. چشمام رو روی هم گذاشتم:
-اگه نیومدی اینجا راحتم کنی پس گم شو از این اتاق بیرون...نمیخوام توی چشمای کثیفت نگاه کنم. کفاره داره.قهقه زد:
-اینطوری که نوک میزنی دلم میخواد یه لقمه ی چپت کنم.بعد از روی صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون...بلند رو به همه گفت:
-من امروز خیلی سر کیفم. همه ناهار مهمون منید...
-رئیس پس این گربه ی وحشی چی؟ میخواید تنهاش بذارید.با چشمای بی حیا و خندونش به من نگاه کرد:
-وحید ناهارش رو همینجا میخوره...وحید گربه ی وحشی دوست داری؟
لب وحید از این سر تا اون سر به خنده باز شد:
-آره آقا...گربهه هرچقدر وحشی تر باشه با اشتیاق تر میخورمش.به گریه افتادم:
-ترو خـــدا! من و با این روانی تنها نذارید...تو رو خـــدا!از ته حلقم فریاد میزدم و افسوس و صد افسوس که صدام به هیچ جا نرسید. نگاهی به اطرافم کردم و شیشه رو بیشتر توی دستم فشردم. راه دیگه ای نداشتم. توی یه کارگاه متروکه زندونیم کرده بودن که همه جاش پر از جک و جونورایی بود که گاهی با بی خیالی و خیلی راحت از روی تن و بدنم رد میشدن و من فقط میتونستم با اون دستای بسته جیغ بکشم...از جیغام که ذله میشدن دهنمم رو محکم میبستن. انقدر محکم که دستمالی که دهنم و باهاش میبستن خونی شده بود و همین الان روی صندلی بغلیم افتاده بود. شیشه رو به طنابایی که دستم و باهاش بسته بودن کشیدم. هرچقدر محکم تر میکشیدم دست خودم رو هم بیشتر میبرید. سوزشش وحشتناک بود اما از دردی که از فرو کردن شوکر توی بدنم بهم وارد میشد خیلی کمتر بود. شوکر سیاهش رو جلوم تکون داد:
-امروز فقط خودمم و خودت...اینطوری خیالم راحت تره. اون موقع هی میومدن میبردنت کارم نصفه میموند.روی صندلی روبه روییم نشست و گفت:
-حالا که امروز وقت داریم یچیزی ازت میپرسم...من و یادت میاد؟
حرکت دستم رو تندتر کردم...از درد در حال بیهوش شدن بودم...باید قوی باشم. باید قوی باشم.صدام میلرزید:
-همونی هستی که دوبار افتادی دنبالم!
-قبل از اون!سعی کردم نفهمه آرنجم خیلی خفیف داره تکون میخونه...باید سرش و گرم می کردم:
-قبل از اون؟ یادم نمیاد.
سعی کردم نفهمه آرنجم خیلی خفیف داره تکون میخونه...باید سرش و گرم می کردم:
-قبل از اون؟ یادم نمیاد.
-من از وقتی یه دختر هفده ساله بودی همیشه یه قدم ازت عقب تر میومدم...خیلی عاشقت بودم اما میترسیدم بیام جلو. ده سال! زیاده نه؟ ولی من میدونستم که محاله بهم محل بدی...شبا فقط نقش چشات جلوی چشمم بود اون نگاه شیطونت...تا وقتی رئیسم که دنبالت بود من و کشف کرد. انداختنم تو یه ون سیاه و بهم گفتن که تو از آدمای بی مایه ای مثل من حالت به هم میخوره...حقیقت و عین پتک زدن تو سرم مثل همون پتکی که مغز دوستت رو باهاش متلاشی کردم. بهم گفتن اگه میخوامت باید همون کاری رو که میخوان بکنم...منم خوب...دیدم چی بهتر از این؟ تو که به بدبختایی مثل من محل نمیدادی. حالا ببین چجوری هر روز التماسم میکنی و به پاهام میفتی؟ اگه بدونی بعد از این همه سال چقدر بهم مزه میده.نقش چشماش؟ پس برای همین انقدر آشنا بود؟ مثل یه کسی که همیشه دیدیش و انگار هیچوقت ندیدیش...مثل یه آدمی که هر روی باهات توی پیاده رو میاد و وقتی برای بار هزارم میبینیش فقط برات یه آشناست. بلاخره طناب پاره شد...باید عاقلانه رفتار میکردم. باید وانمود میکردم هنوز دستم بستست و یه موقعیت بهتر گیرم میومد. از روی صندلیش بلند شد و اومد نزدیک تر...جلوم زانو زد و من میترسیدم خونای روی زمین و دستم رو که قرمز کرده بود ببینه. صورتش مماس بود با صورتِ من.
گونش و گذاشت رو گونم و بو کشید...بو کشید. زبونش و کشید روی بینیم و من به جای اون دلم به هم خورد. داشت یه فکری توی سرم وول میخورد. زبونش رو پایین تر آورد و کشید روی لب بالاییم. زبونش و گرفتم بین لبام و با زبونم شروع به بازی با زبونش کردم...خوشش اومد. وقتی دیدم خیلی مست و مدهوشِ این بوسست غافلگیرانه از روی صندلی پاشدم و مثل کنه چهارچنگولی چسبیدم بهش. پاهام و پشت زانوهاش قفل کردم و دستام و انداختم دور گردنش. دندونام رو روی زبون اسیر شدش تو دهنم فشردم...انقدر زیاد فشردم که مزه ی شور و بوی آهنِ خون توی دهنم پر شد و خون از گوشه های دهنم جاری شد و پوست داغم رو مور مور کرد.
دندونم رو روی زبون اسیر شدش تو دهنم فشردم...انقدر زیاد فشردم که مزه ی شور و بوی آهنِ خون توی دهنم پر شد و خون از گوشه های دهنم جاری شد و پوست داغم رو مور مور کرد. چند قدمی من و حمل کرد و عقب رفت...دست و پام دور گردن و زانوش شول شد...بلاخره ولش کردم و روی زمین فرود اومدم. سرم رو به راست چرخوندم و نصفی از زبونش که هنوز توی دهنم بود رو توف کردم اونور. دهنش رو با دستش گرفته بود و عقب عقب میرفت. خورد به دیوار و لیز خورد روی زمین. گریه میکرد...عین بچه ها گریه میکرد...پس من چی میگفتم که این همه از دستشون کشیده بودم؟ از اون بیشتر از همه متنفر بودم. رفتم جلوش وایسادم:
-درد داره؟ آره؟ چه حسی میده بهت درد؟ خوب نیست نه؟ برای منم عین جهنم بود...کثافت.آروم نشدم. به اطرافم نگاه کردم و لبخند پر رمز و رازی روی لبم نشست...رفتم صندلی رو از روی زمین برداشتم و دوباره برگشتم بالا سرش. نگاهش خواهش میکرد رهاش کنم و هنوز گریه میکرد. من بیشتر از اینها کینه داشتم...پر از عقده و درد بودم. یه بار صندلی رو کوبیدم توی صورتش...دو بار...اون عربده میزد و من با هر ضربه جیغِ ممتد میکشیدم...نمیدونم چندمین بار بود میزدم. دستاش رو که برای حفاظت روی صورتش گرفته بود روی زمین افتادند و بیحرکت موندند. هردومون ساکت شدیم و فضا توی آرامش گم شد. البته این آرامش آرامشِ بعد از طوفان بود. از نگاه کردن به صورتش که متلاشی شده بود لذت میبردم... صندلی رو بازم با نهایت توانم بالابردم و کوبیدم توی مغزش و بلند فریاد زدم:
-این بخاطر فریده...یکی دیگه:
-این برای بچم... آخریش و هم زدم:
-اینم بخاطر خودم...برو به درک.صندلی از دستم افتاد و صدا داد. خودم هم روی زانوهام نشستم و گریه کردم. از خوشحالی گریه میکردم...از دیدن صورت آش و لاشش سیر نمی شدم. شوکری که تو دستش بود رو برای احتیاط برداشتم. موندن جایز نبود...توی این خراب شده هیچ جارو نمیشناختم. در اتاق همونطور که حدس میزدم قفل بود. دوباره برگشتم کنار دستِ وحید و توی جیباش و با دستای لرزونم گشتم...هول برم داشته بود. اگه الان نمیتونستم فرار کنم دیگه هیچ وقت فرصتش گیرم نمیومد.
-لعنتی کجایی پس؟
جیبای پشت شلوارش...جیب راستش...جیب چپش.
-بلاخره پیدات کردم.کلیدارو بوسیدم و از جام بلند شدم...یه قدم رفته بودم که برگشتم و با لگد کوبیدم توی صورتش...اینیکی ضربه چون مایل بود ذرات متلاشی شده ی صورتش رو پاشید روی موزاییکای خاکستری. دل من رو هم برای همیشه با وحید صاف کرد.دستم انقدر که میلرزید نمیتونستم قفل و باز کنم:
-باز شو دیگه لعنتی.تق...
-خودشه...بلاخره باز شد
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 584
بازدید کل : 49122
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1